دلم یه آغوش میخواد که توش زار بزنم.همین.فقط همین


خیلی دوست داشتم این یکی رو هم تموم کنم.اما هم خودم قدرتشو ندارم هم اینکه بهونه ای براش ندارم و مهمتر از همه اینکه آخه مگه میشه این همه خوبی رو ندید گرفت؟مگه میشه؟مگه من می تونم دل کسی رو که فقط و فقط به من خوبی کرده رو بشکونم؟از طرفی هم می دونم درست نیست.می دونم ادامه دادنش کارو واسم سخت می کنه.می گم بذار زمان حلش کنه اما می ترسم بدترش کنه.می ترسم از اینکه این همه خوبی می بینم این همه توجه .از اینکه واسم محترمه،عزیزه اما اون حسی که باید باشه نیست! نیست آقا !نیست.نمی دونم شاید واسه همیشه اون حسو از دست دادم.شاید دیگه هیچ وقت قرار نیست تجربش کنم.واقعا نمی دونم.می ترسم ادامه بدم.می ترسم تمومش کنم.می ترسم از همه چی.تنهایی بده.خیلی بد.می ترسم از تنها موندن.از دوباره تنها موندن.نمی دونم چی پیش میاد.اما می خوام خودمو بسپارم به دست زمان.البته مح